اقیانوس

اقیانوس

شناخت انسان مانند شناخت اقیانوسی بزرگ است.
اقیانوس

اقیانوس

شناخت انسان مانند شناخت اقیانوسی بزرگ است.

قسمت هایی از داستان من فصل شانزدهم از کتاب شفای زندگی "

...
اگر تن به چاقوی جراح می سپردم و در عین حال الگو ی ذهنی مسبب سرطان را پاک

نمی کردم این مرض دیگر باز نمیگشت .اگر سرطان یا هر بیماری دیگری باز گردد به

اعتقاد من به این معنا نیست که انها کاملا کلکش را نکنده اندبلکه به این معناست که

بیمار به هیچ گونه دگرگونی ذهنی نپرداخته است و خود بیماردیگر بار احتمالا همان

مرض را در ناحیه ی دیگری از تن خود می افریند .

همچنین معتقدر بودم اگر می توانستم ان الگوی ذهنی را که این سرطان را افریده پاک

کنم حتی نیاز به جراحی نداشتم .پس زمان خواستم .

وقتی به پزشکان گفتم که پول جراحی را ندارم انها با اکراه به من سه ماه فرصت دادند.

بی درنگ مسئولیت شفای خود را به عهده گرفتم . هرچه برای کمک به فرایند شفای

خودم می توانستم بیابم خواندم.

به چند مغازه ی مخصوص خوراک های طبیعی ویژه ی تندرستی رفتم و هر کتابی که

درباره ی سرطان داشتند خریدم . به کتابخانه رفتم و بیشتر بررسی کردم .پس از

مطالعه درباره ی بازتاب شناسی کف پا جویای یافتن درمانگر متخصص ان شدم . به

هنگام شرکت در یک سخنرانی با وجود اینکه معمولا در ردیف جلو می نشینم اینبار

مجبور شدم ردیف اخر بنشینم . دقیقه ای نگذشت که اقایی آمدکنارم نشست .


حدس بزنید او کی بود ؟ درمانگر متخصص بازتاب شناسی کف پا که برای دیداری از

دیارش به این شهر امده بود . به مدت دو ماه هفته ای سه روز نزد من امد و کمکی بزرگ بود .

همچنین می دانستم که باید خود را بیشتر از گذشته دوست بدارم.

در کودکی محبت چندانی نگرفته بودم و هیچکس کاری نکرده بود تا بتوانم درباره ی خود

احساسی نیکو داشته باشم . من نیز گرایش های انها را پذیرفته بودم و مداوم درصدد

سرزنش و انتقاد از خود بودم . در واقع طبیعت ثانویم شده بود .

کارم در کلیسا به من فهمانده بود که دوست داشتن و تایید خود نه تنها اشکالی ندارد

حتی لازم و اساسی است با این حال انرا به تعویق می انداختم .

مانند رژِیمی که قرار است همیشه از فردا شروع شود .اما دیگر نمی توانستم انرا به

تعویق بیاندازم .نخست برایم دشوار بود که جلوی اینه بایستم و بگو یم : " لوئیز دوستت

دارم . واقعا دوستت دارم " هرچند بر اثر پافشاری و پشتکار در چند رویداد زندگی دریافتم

که به یمن کار با اینه وسایر تمرین ها اکنون دیگر مانند گذشته خود را سرزنش نمی

کنم . این نشانه ی پیشرفت بود .

می دانستم باید الگو های نفرت و انزجاری را که از کودکی همراه خود داشته بودم را پاک

کنم . رها کردن سرزنش برایم جنبه ای حیاتی داشت .

اری !کودکی دشوار اکنده از سو استفاده های جسمی و جنسی و ذهنی داشتم اما این

به سالیان پیش مربوط بود و نمی توانست بهانه ای باشد برای رفتاری که اکنون با خودم

دارم . من به علت عدم عفو و بخشایش داشتم تنم را با رشد و پیشرفت سرطان می

خوردم .

زمانی رسیده بود که از روی داد ها فرا می رفتم و اغاز به فهم این نکته می کردم که

تجربه ها چگونه می توانست مردمانی بیافریند

که با یک کودک چنان رفتار می کردند .

به یاری یک درمانگر خوب همه ی گذشته ها را باز گو کردم .خشم فرو خفته را با کوبیدن

بالش ها و فریاد های از ته دل رها کردم .این کار سبب شد احساس کنم پاک تر شده ام .

انگاه شروع کردم به گرد اوری تکه هایی از داستان هایی که پدر و مادرم درباره ی کودکی

خود به من گفته بودند . توانستم دور نمای بزرگتری از زندگیشان را ببینم . چون فهم من

افزایش یافت از دیدگاه انسانی بالغ نسبت به درد انها احساس شفقت و دلسوزی کردم

و سرزنشم اندک اندک از بین رفت .

وانگهی دست یاری به سوی یک متخصص تغذیه دراز کردم تا تنم را از سموم غذا های

اشغالی که در طول سال ها خورده بودم پاک کند. اموختم که خوراک نادرست و بی

فایده مسموم کننده است و بدنی مسموم می افریند . اندیشهی فاسد نیز ذهن را

مسموم می کنند . رژیم غذایی بسیار سختی به من دادند که درواقع جز سبزیجات تازه

چیزدیگری نبود . جتی ماه نخست هفته ای سه بار تنقیه با اب روده ی بزرگم را شستشو می دادند .

به هر حال جراحی نکردم و با پالایش کامل ذهنی و جسمی شش ماه پس از تشخیص

سرطان توانستم رای پزشکی را که خودم پیشاپیش از ان مطلع بودم در این باره بدست

اورم که دیگر کوچکترین ذره ای از سرطان دربدنم نیست ! ...