اقیانوس

اقیانوس

شناخت انسان مانند شناخت اقیانوسی بزرگ است.
اقیانوس

اقیانوس

شناخت انسان مانند شناخت اقیانوسی بزرگ است.

وصیت نامه هایی عجیب

                                                                                                             Image result for عکس برای وصیت نامه

همه افراد با توجه به دارایی های خود و برای اینکه پس از مرگشان اختلافاتی به وقوع نپیوندد وصیت نامه خود را تنظیم میکنند و اموال و دارایی خود را تقسیم میکنند.اما بعضی مواقع این وصیت نامه ها باعث تعجب همگان میشوند.

عده ای هستند که بعد از مرگ خود برای انتقام یا برای مشهور شدن یا به علت نداشتن هیچ وارثی وصیت هایی میکنن که مورد تعجب همگان میشود.در زیر تعدادی از این وصیت های عجیب را میخوانیم:


1-بچه بیشتر بیاری ارث را میبری:چارلز وانس میلر،در سال 1926 درگذشت،او یک وکیل بود اما هیچ وارثی نداشت به همین علت وصیت کرد تا اموالش را بفروشند و به زنی که بیشترین بچه را به دنیا آورده بدهند.در این رقابت چهار زن با به دنیا اوردن 9 فرزند به مقدار مساوی از دارایی های میلر برخوردار شدند.او با مرگ خود باعث شد 36 بچه زندگی خوبی داشته باشند.

 

2- روزی یک شاخه گل: جک بنی یک از کمدین های بزرگ آمریکا،بسیار عاشق همسرش بود.او وصیت کرد بعد از مرگش هر روز یک شاخه گل رز به درب خانه همسرش ببرند.این کار به مدت 9سال انجام شد تا سرانجام او نیز درگذشت.

 

3-همه چیز مال سگم:الکساندر مک کویین یکی از طراحان خوب لباس،هیچ وارثی نداشت و تنها دوستش سگش بود او تمام دارایی خود را به این سگ بخشید و مقدار زیادی نیز به کمیته های حمایت از حیوانات کمک کرد.

 

4- اززندگی درجوب تا کاخ نشینی:به مانند بالا کارلوتا لیبنستین پس از مرگش در سال 1991 مقدار زیادی پول برای سگ خود به ارث گذاشت او همچنین خانه بزرگ و ویلایی خود را به تعدادی سگ بخشید تا دیگر در جوی آب نخوابند و خانه بزرگی داشته باشند.


5-ملکه خساست:در سال 1997 وقتی هری هلمسلی درگذشت یک خانه به ارزش میلیون ها دلار از خود به یادگارگذاشت.همسر سابق او این اموال را مصادره کرد و با داشتن ثروت بسیار به علت پرداخت نکردن مالیات به زندان رفت.او در سال 2007 از دنیا رفت و تنها مقدار کمی برای نوه های خود به یادگارگذاشت و حتی به دو تا از نوه های خود هیچی نداد.



6-به خاک نسپارید:جرمی بنتهام که در دوران خود یک دانشمند و فیلسوف بزرگ بود در سال 1832 درگذشت و وصیت کرد تا بدن اورا با یونجه پر کنند و بر روی یک صندلی بگذارند.بدن او امروزه در دانشگاه لندن وجود دارد.



7-انتقام با سیگار:ساموئل برت به خاطر مخالفت های همسرش نمیتوانست سیگار بکشد او پس ار مرگ وصیت کرد تا اموالش به همسرش برسد به این شرط که او روزی 5 سیگار بکشد.



8-یه قوطی قبر:شاید شما اسم فرد بایر را نشنیده باشید اما حتما قوطی های چیپس را دیده اید.او با اختراع این قوطی ها توانست کمک عظیمی به این عرصه بکند.او وصیت کرد تا پس از مرگش. بدنش را در این قوطی جای دهند.



9-خاک سپاری در فضا:ژان رودنبری در سال 1991 درگذشت.او خالق پیشتازان فضا بود و وصیت کرد تا بدنش به فضا برود .مقداری از بدن او با شاتل کلمبیا به آسمان برده شد و باقی بدنش در سفرهای بعدی به فضا برده شد.

 

10-آرزوی مرگ:ژان کنور در سال 1997 در کنتاکی درگذشت و یک خانه به ارزش زیادی برای بازیگر فیلم آرزوی مرگ به ارث گذاشت اما خواهر او بسیار مخالفت کرد و تنها نیمی از دارایی او به این بازیگر رسید و او نیز این پول را به خیریه بخشید.

منبع:asriran.com



شکار لحظه ها



عکس این جفت پنگوئن که عاشقانه به روشنایی های شهر ملبورن استرالیا خیره شده اند، از عکس های پربازدید در شبکه های اجتماعی بوده است.


عکس و تصویر عکس این جفت پنگوئن که عاشقانه به روشنایی‌های شهر ملبورن استرالیا خیره شده‌اند، از عکس‌های ...



عکس دو پنگوئن که به افق ملبورن در استرالیا خیره شده اند شاید در نگاه اول فقط یک عکس بامزه به نظر برسد، اما عکاس این عکس‌ها که سه شب تمام برای ثبت این قاب‌ها با گروه پنگوئن‌ها سپری کرده توضیحاتی داده که در این دوران کرونا توجه بسیاری را جلب کرده است. ‎

توبیاس بومگرتنر، عکاس نوشته: "در این دوران (کرونا و قرنطینه) آن‌هایی که می‌توانند کنار عزیز یا عزیزانشان باشند واقعا خوشبختند. این دو پنگوئن که ساعت‌ها بر روی صخره‌ای مشرف به افق ملبورن، شانه به شانه و بال به بال در کنار هم ایستاده بودند هر دو جفت خود را از دست داده‌اند. پنگوئن سفید، ماده‌ای است که جفتش مرده و آنکه کنارش است نر جوانتری است که او هم بیوه شده. آن‌ها ساعت‌ها کنار هم می‌ایستند و همدیگر را تسلی می‌دهند.

آقای بومگرتنر در اینستاگرامش نوشته: “فقط در عشق است که حتی اگر ببازی باز هم بُرده‌ای. در میان هیاهو و روزمرگی گروه پنگوئن‌ها این دو تا مرغ عشق ساعت‌ها کنار هم ایستاده‌اند و گویا دارند فقط از لحظه کنار هم بودنشان لذت می‌برند. درد مشترک آن‌ها را به هم رسانده. "

...عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد.

ملت عشق


کتاب ملت عشق


کتاب ملت عشق
رمانی از یک نویسنده ی در اصل ترکیه ای خواندم به نام “ملت عشق”؛ با دو روایت. که یکی حکایت دیدار “شمس تبریزی” و “مولانا” بود و دیگری روایتی از زنی خانه دار در عصر جدید. در بیان این حکایت ها نویسنده، چهل قاعده از قول شمس تبریزی بیان می کند (چهل قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند) که خواندنشان خالی از لطف نیست. ابتدا این قاعده ها را بخوانید و پس از آن توضیحاتی در مورد کتاب.

اول – کلماتی که برای توصیف پروردگار به کار می بریم، همچون آینه ایست که خود را در آن می بینیم. هنگامی که نام خدا را می شنوی ابتدا اگر موجودی ترسناک و شرم آور به ذهنت بیاید به این معناست که تو نیز بیشتر مواقع در ترس و شرم به سر می بری. اما اگر هنگامی که نام خدا را می شنوی ابتدا عشق و لطف و مهربانی به یادت بیاید، بدین معناست که این صفات در وجود تو نیز فراوان است.

دوم – پیمودن راه حق کار دل است نه کار عقل. راهنمایت همیشه دلت باشد نه سری که بالای شانه هایت است. از کسانی باش که به نفس خود آگاهند، نه از کسانی که نفس خود را نادیده می گیرند.

سوم – قرآن را می توان در چهار سطح خواند. سطح اول معنای ظاهری است. بعدی معنای باطنی است. سومی بطنِ بطن است. سطح چهارم چنان عمیق است که در وصف نمی گنجد.

چهارم – صفات خدا را می توانی در هر ذره کائنات بیابی. چون او نه در مسجد و کلیسا و دیر و صومعه، بلکه هر آن همه جا هست. همانطور که کسی نیست که او را دیده و زنده مانده باشد، کسی هم نیست که او را دیده و مرده باشد. هر که او را بیابد تا ابد نزدش می ماند.

پنجم – کیمیای عقل با کیمیای عشق فرق دارد. عقل محتاط است. ترسان و لرزان گام بر می دارد. با خودش می گوید: «مراقب باش آسیبی نبینی.» اما مگر عشق اینطور است؟ تنها چیزی که عشق می گوید این است: «خودت را رها کن. بگذار برود!» عقل به آسانی خراب نمی شود. عشق اما خودش را ویران می کند. گنج ها و خزانه ها هم در دل ویرانه ها یافت می شود، پس هرچه هست در دل خراب است!

ششم – اکثر درگیری ها، پیش داوری ها و دشمنی های این دنیا از زبان منشأ می گیرد. تو خودت باش و به کلمه ها زیاد بها نده. در دیار عشق زبان حکم نمی راند. عاشق بی زبان است.

هفتم – در این زندگانی اگر تک و تنها در گوشه ی انزوا بمانی و فقط پژواک صدای خود را بشنوی، نمی توانی حقیقت را کشف کنی، فقط در آینه ی انسانی دیگر است که می توانی خودت را کامل ببینی.

هشتم – هیچ گاه نومید مشو. اگر همه درها هم به رویت بسته شوند، سرانجام او کوره راهی مخفی را که از چشم همه پنهان مانده، به رویت باز می کند. حتی اگر هم اکنون قادر به دیدنش نباشی، بدان که در پس گذرگاه های دشوار باغ های بهشتی قرار دارد. شکر کن! پس از رسیدن به خواسته ات شکر کردن آسان است. صوفی آن است که حتی وقتی خواسته اش محقق نشده، شکر گوید.

نهم – صبر کردن به معنای ماندن و انتظار کشیدن نیست. به معنای آینده نگر بودن است. صبر چیست؟ به تیغ نگریستن و گل را پیش چشم مجسم کردن است، به شب نگریستن و روز را در خیال دیدن است. عاشقانِ خدا صبر را همچون شهد شیرین به کام می کشند و هضم می کنند. می دانند زمان لازم است تا هلال ماه به بدر کامل بدل شود.

دهم – به هر سو که می خواهی – شرق، غرب، شمال یا جنوب – برو، اما هر سفری که آغاز می کنی سیاحتی به درون خود بدان! آنکه به درون خود سفر می کند، سرانجام ارض را طی می کند.

یازدهم – قابله می داند که زایمان بی درد نمی شود. برای آنکه “تو”یی نو و تازه از تو ظهور کند باید برای تحمل سختی ها و دردها آماده باشی.

دوازدهم – عشق سفر است. مسافر این سفر چه بخواهد چه نخواهد، از سر تا پا عوض می شود. کسی نیست که رهرو این راه شود و تغییر نکند.

سیزدهم – در این دنیا بیش از ستاره های آسمان،مرشدنما و شیخ نما هست. مرشد حقیقی آن است که تو را به دیدن درون خودت و کشف کردن زیبایی های باطنت رهنمون می شود. نه آن که به مریدپروری مشغول شود.

چهاردهم – به جای مقاومت در برابر تغییراتی که خدا برایت رقم زده است، تسلیم شو. بگذار زندگی با تو جریان یابد، نه بی تو. نگران این نباش که زندگی ات زیر و رو شود. از کجا معلوم زیر زندگی ات بهتر از رویش نباشد.

پانزدهم – خدا هر لحظه در حال کامل کردنِ ماست، چه از درون و چه از بیرون. هر کدام ما اثر هنریِ ناتمامی است. هر حادثه ای که تجربه می کنیم، هر مخاطره ای که پشت سر می گذاریم، برای رفع نواقصمان طرح ریزی شده است. پروردگار به کمبودهایمان جداگانه می پردازد، زیرا اثری که انسان نام دارد در پی کمال است.

شانزدهم – خدا بی نقص و کامل است، او را دوست داشتن آسان است. دشوار آن است که انسان فانی را با خطا و صوابش دوست داشته باشی. فراموش نکن که انسان هر چیزی را فقط تا آن حد که دوستش دارد، می تواند بشناسد. پس تا دیگری را حقیقتا در آغوش نکشی، تا آفریده را به خاطر آفریدگار دوست نداشته باشی، نه به قدر کافی ممکن است بدانی، نه به قدر کافی ممکن است دوست داشته باشی.

هفدهم – آلودگی اصلی نه در بیرون و در ظاهر، بلکه در درون و دل است. لکه طاهری هر قدر هم بد به نظر بیاید، با شستن پاک می شود، با آب تمیز می شود. تنها کثافتی که با شستن پاک نمی شود حسد و خباثت باطنی است که قلب را مثل پیه در میان می گیرد.

هجدهم – تمام کائنات با همه لایه ها و با همه بغرنجی اش در درون انسان پنهان است. شیطان مخلوقی ترسناک نیست که بیرون از ما در پی فریب دادنمان باشد، بلکه صدایی است در درونِ خودمان. در خودت دنبال شیطان بگرد، نه در بیرون و در دیگران. و فراموش نکن هر که نفسش را بشناسد، پروردگارش را شناخته است. انسانی که نه به دیگران، بلکه به خود بپردازد، سرانجام پاداشش شناخت آفریدگار است.

نوزدهم – اگر چشم انتظار احترام و توجه و محبت دیگرانی، ابتدا این ها را به خودت بدهکاری. کسی که خودش را دوست نداشته باشد ممکن نیست دیگران دوستش داشته باشند. خودت را که دوست داشته باشی، اگر دنیا پر از خار هم بشود، نومید نشو، چون به زودی خارها گل می شود.

بیستم – اندیشیدن به پایانِ راه کاری بیهوده است. وظیفه تو فقط اندیشیدن به نخستین گامی است که بر می داری. ادامه اش خود به خود می آید.

بیست و یکم – به هر کدام ما صفاتی جدا گانه عطا شده است. اگر خدا می خواست همه عینا مثل هم باشند، بدون شک همه را مثل هم می آفرید. محترم نشمردن اختلاف ها و تحمیل عقاید صحیح خود به دیگران بی احترامی است نسبت به نظام مقدس خدا.

بیست و دوم – عاشق حقیقی خدا وارد میخانه که بشود، آنجا برایش نمازخانه می شود. اما آدم دائم الخمر وارد نمازخانه هم که بشود، آن جا برایش میخانه می شود. در این دنیا هر کاری که بکنیم، مهم نیتمان است، نه صورتمان.

بیست و سوم – زندگی اسباب بازی پر زرق و برقی است که به امانت به ما سپرده اند. بعضی ها اسباب بازی را آن قدر جدی می گیرند که به خاطرش می گریند و پریشان می شوند. بعضی ها هم همین که اسباب بازی را به دست می گیرند کمی با آن بازی می کنند و بعد می شکنندش و می اندازندش دور. یا زیاده بهایش می دهیم یا بهایش را نمی دانیم. از زیاده روی بپرهیز. صوفی نه افراط می کند و نه تفریط. صوفی همیشه میانه را بر می گزیند.

بیست و چهارم – حال که انسان اشرف مخلوقات است، باید در هر گام به خاطر داشته باشد که خلیفه ی خدا بر زمین است و طوری رفتار کند که شایسته ی این مقام باشد. انسان اگر فقیر شود، به زندان افتد، آماج افترا شود، حتی به اسارت رود، باز هم باید مانند خلیفه ای سرافراز، چشم و دل سیر و با قلبی مطمئن رفتار کند.

بیست و پنجم – فقط در آینده دنبال بهشت و جهنم نگرد. هرگاه بتوانیم یکی را بدون چشمداشت و حساب و کتاب و معامله دوست داشته باشیم، در اصل در بهشتیم. هرگاه با یکی منازعه کنیم و به نفرت و حسد و کین آلوده شویم، با سر به جهنم افتاده ایم.

بیست و ششم – کائنات وجودی واحد است. همه چیز و همه کس با نخی نامرئی به هم بسته اند. مبادا آه کسی را برآوری؛ مبادا دیگری را، به خصوص اگر از تو ضعیف تر باشد، بیازاری. فراموش نکن اندوه آدمی تنها در آن سوی دنیا ممکن است همه انسان ها را اندوهگین کند . و شادمانی یک نفر ممکن است همه را شادمان کند.

بیست و هفتم – این دنیا به کوه می ماند، هر فریادی که بزنی، پژواک همان را میشنوی. اگر سخنی خیر از دهانت برآید، سخنی خیر پژواک می یابد. اگر سخنی شر بر زبان برانی، همان شر به سراغت می آید. پس هر که درباره ات سخنی زشت بر زبان راند، تو چهل شبانه روز درباره آن انسان سخن نیکو بگو. در پایان چهلمین روز می بینی همه چیز عوض شده. اگر دلت دگرگون شود، دنیا دگرگون می شود.

بیست و هشتم – گذشته مهی است که روی ذهنمان را پوشانده. آینده نیز پس پرده خیال است. نه آینده مان مشخص است، نه گذشته مان را می توانیم عوض کنیم. صوفی همیشه حقیقت زمان حال را در می یابد.

بیست و نهم – تقدیر به آن معنا نیست که مسیر زندگیمان از پیش تعیین شده. به همین سبب این که انسان گردن خم کند و بگوید: «چه کنم، تقدیرم اینبوده»، نشانه جهالت است. تقدیر همه راه نیست، فقط تا سر دو راهی هاست. گذرگاه مشخص است، اما انتخاب گردش ها و راه های فرعی در دست مسافر است. پس نه بر زندگی ات حاکمی و نه محکوم آن.

سی ام – صوفی حقیقی آن است که اگر دیگران سرزنشش کنند، عیبش بجویند، بدش بگویند، حتی به او افترا ببندند، دهانش را بسته نگه دارد و درباره کسی حتی یک کلمه حرف ناشایست نزند. صوفی عیب را نمی بیند، عیب را می پوشاند.

سی و یکم – برای نزدیک شدن به حق باید قلبی مثل مخمل داشت. هر انسانی به شکلی نرم شدن را فرا می گیرد. بعضی ها حادثه ای را پشت سر می گذراند، بعضی ها مرضی کشنده را؛ بعضی ها درد فراق می کشند، بعضی ها درد از دست دادن مال… همگی بلاهای ناگهانی را پشت سر می گذاریم، بلاهایی که فرصتی فراهم می آورند برای نرم کردن سختی های قلب. بعضی هایمان حکمت این بلایا را درک می کنیم و نرم می شویم، بعضی هایمان اما افسوس که سخت تر از پیش می شویم.

سی و دوم – همه پرده های میانتان را یکی یکی بردار تا بتوانی با عشقی خالص به خدا بپیوندی. قواعدی داشته باش، اما از قواعدت برای راندن دیگران یا داوری درباره شان استفاده نکن. به ویژه از بت ها بپرهیز، ای دوست. و مراقب باش از راستی هایت بت نسازی! ایمانت بزرگ باشد، اما با ایمانت در پی بزرگی مباش!

سی و سوم – در این دنیا که همه می کوشند چیزی شوند، تو “هیچ” شو. مقصدت فنا باشد. انسان باید مثل گلدان باشد. همان طور که در گلدان نه شکل ظاهر، بلکه خلا درون مهم است، در انسان نیز نه ظن منیت، بلکه معرفت هیچ بودن اهمیت دارد.

سی و چهارم – تسلیم شدن در برابر حق نه ضعف است نه انفعال. برعکس، چنین تسلیم شدنی قوی شدن است به حد اعلی. انسان تسلیم شده سرگردانی در میان موج ها و گرداب ها را رها می کند و در سرزمینی امن زندگی می کند.

سی و پنجم – در این زندگی فقط با تضادهاست که می توانیم پیش برویم. مومن با منکر درونش آشنا شود، ملحد با مومن درونش. شخص تا هنگامی که به مرتبه انسان کامل برسد پله پله پیش می رود. و فقط تا حدی که تضادها را پذیرفته، بالغ می شود.

سی و ششم – از حیله و دسیسه نترس. اگر کسانی دامی برایت بگسترانند تا صدمه ای به تو بزنند، خدا هم برای آنان دام می گسترد. چاه کن اول خودش ته چاه است. این نظام بر جزا استوار است. نه یک ذره خیر بی جزا می ماند، نه یک ذره شر. تا او نخواهد برگی از درخت نمی افتد. فقط به این ایمان بیاور.

سی و هفتم – ساعتی دقیق تر از ساعت خدا نیست. آن قدر دقیق است که در سایه اش همه چیز سر موقعش اتفاق می افتد. نه یک ثانیه زودتر، نه یک ثانیه دیرتر. برای هر انسانی یک زمان عاشق شدن هست، یک زمان مردن.

سی و هشتم – برای عوض کردن زندگیمان، برای تغییردادن خودمان هیچگاه دیر نیست. هر چند سال که داشته باشیم، هر گونه که زندگی کرده باشیم، هر اتفاقی که از سر گذرانده باشیم، باز هم نو شدن ممکن است. حتی اگر یک روزمان درست مثل روز قبلش باشد، باید افسوس بخوریم. باید در هر لحظه و در هر نفسی نو شد. برای رسیدن به زندگی نو باید پیش از مرگ مُرد.

سی و نهم – حتی اگر نقطه ها مدام عوض شوند، کل همان است. به جای دزدی که از این دنیا می رود، دزدی دیگر به دنیا می آید. جای هر انسان درستکاری را انسانی درستکار می گیرد. کل هیچگاه دچار خلل نمی شود، همه چیز سرجایش می ماند، در مرکزش… هیچ چیز هم از امروز تا فردا به یک شکل نمی ماند، تغییر می کند. به جای هر صوفی ای که می میرد، صوفی ای دیگر می زاید.

چهلم – عمری که بی عشق بگذرد، بیهوده گذشته است. نپرس که آیا باید در عشق الهی باشم یا عشق مجازی، عشق زمینی یا عشق آسمانی، یا عشق جسمانی؟ از تفاوت ها تفاوت می زاید. حال آنکه به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق. خود به تنهایی دنیایی است عشق. یا درست در میانش هستی، در آتشش، یا بیرونش هستی، در حسرتش.

درباره کتاب “ملت عشق”

کتاب “ملت عشق” نوشته ی “الیف شافاک” (Elif Shafak) در سال 2009 میلادی است. این رمان با ترجمه “ارسلان فصیحی” توسط انتشارات ققنوس به زبان فارسی منتشر شده است. در ادامه توضیحاتی در مورد این کتاب به نقل از سایت شهر کتاب بخوانید.

رمان «ملت عشق» اثری‌ست عاشقانه؛ برخوردار از فرمی که می توان آن را دو رمان محسوب کرد در قالب یک رمان؛ دو روایت تو‌ در‌ تو که به صورت موازی روایت می شوند؛ اما در دو زمان مختلف جریان دارند. یکی قرنها پیش در شرق و یکی در زمان حال و در غرب (آمریکا). بر این پایه اگر چه به ظاهر تفاوت های بسیار زیاد و اساسی با هم دارند اما از آنجا که بن‌مایه هر دوی آنها عشق و تاثیر آن در زندگی‌ست بی شباهت به هم نیستند. ملت عشق از یک سو داستان دلدادگی و از دیگر سو داستان رهایی است؛ از یک سو به عشق زمینی می پردازد و از دیگر سو به عشق معنوی و جنبه های عرفانی عشق و زندگی اشاره می کند. این سویه های متقابل که در هر دو خط داستان دیده می شود از جمله جذابیت های اصلی این رمان محسوب می شود که الیف شافاک با چیره دستی با کنار هم قرار دادن این عناصر خط و ربطی برای نزدیک شدن و پیوند خوردن این دو داستان به وجود آورده است.

یکی از دو خط اصلی داستانی ملت عشق ماجرای زندگی آرام و یکنواخت زنی امریکایی به نام «اللا» در آستانه چهل سالگی است. زنی که در طول بیست سال زندگی مشترک عادت‌ها، نیازها و سلیقه‌های او تغییر نکرده و شب و روز بر اساس برنامه‌ای از پیش مشخص به صورتی یکنواخت و منظم و عادی همواره خود را وقف خانواده (فرزندان و شوهرش) کرده و خواسته‌ها و نیازهایش را بر مبنای جهت حرکت خانواده تنظیم کرده است. اما گویی تنها یک تلنگر کافی بود تا یکباره همه چیز عوض شود پرده کنار رفته و ماهیت ملال‌آور برخی چیزهای مهم در زندگی او و همچنین حقیقت نهان بسیاری از روابط او و اطرافیانش آشکار می شود.

نقطه آغاز داستان آنجاست که اللا دگرگون شده و به شکلی دیگر به آدمها و روابطش با آنها می نگرد. او در این زمان ویراستاری کتابی را بر عهده می گیرد که نویسنده‌ای اسکلاتلندی درباره رابطه مولانا و شمس نوشته است. خواندن متن کتاب و جنبه های عرفانی آن و ارتباط با نویسنده کتاب از طریق اینترنیت دور تازه ای را در زندگی اللا آغاز می‌کند. او چنان شیفته اندیشه و افکار فلسفی و عرفانی مولانا شده که در ادامه به قونیه سفر می کند… داستان در این بخش ها شکل دانای کل را دارد اما داستان در باب زندگانی مولانا و شمس که در لابلای آن به طور موازی روایت می شود به شکل اول شخص روایت شده و بیش از ۲۰ راوی مختلف دارد که شخصیت های آن رمان را تشکیل می دهند. این تمهید بستری را فراهم آورده که نویسنده فرمهای مختلف را بیازماید اما همواره با رعایت اعتدال از دشوار ساختن متن که به گریزان شدن مخاطب می انجامد پرهیز می کند. شافاک در این رمان از خود سیمای داستان گویی چیره دست را به نمایش گذاشته که هم به فراز و فرودهای داستانی اهمیت می دهد و هم به ظرافت‌های فرمی و مهم به محتوای فلسقی و عرفانی که به غنی شدن رمان انجامیده است. رمان او به خصوص می تواند مورد پسند خوانندگانی که به داستانهایی برخوردار از تم عرفانی علاقه دارند قرار بگیرد.

ملت عشق نه فقط با تحسین منتقدان رو به رو شده و همانند دیگر آثار الیف شافاک جوایزی را نیز کسب کرده است بلکه استقبال خوانندگان از آن به حدی بوده که در عرض چند ماه بیش از سیصد بار تجدید چاپ شده است؛ رقمی که شاید باور نکردنی به نظر برسد، اما باید گفت که حقیقی‌ست چرا که ملت عشق در ظرف مدت یک سال و نیم، با فروش بیش از هفصد و پنجاه هزار نسخه در ترکیه، لقب پرفروش ترین کتاب تاریخ این کشور را کسب کرده است.

خواندن این کتاب رو پیشنهاد میکنم .شاد باشید و لذت ببرید

حقایقی در باره ی چارلی چاپلین

چاپلین یهودی‌زاده فقیری بود که دوران کودکی را در دشواری و تنگدستی گذراند و در نخستین سال‌های شکوفایی سینما در امریکا، با تکیه بر خلاقیت و استعداد خود به اوج شهرت رسید.

مرد کوچکی که انسان‌ها را بزرگ کردبه گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان؛ ظهر روز چهارم دی ۱۳۵۶ بود که رادیو سوئیس در خبری کوتاه از مرگ چارلی چاپلین، نابغه سینما خبر داد. چاپلین در زمان مرگ، ساکن ژنو بود و ۸۸ سالی از عمرش می‌گذشت و دو سالی هم می‌شد که با بیماری دست به گریبان بود. او آن روز‌ها در ایران نیز مثل همه جای دنیا شهرت و البته محبوبیتی گسترده داشت و برای همین، خبر درگذشتش بازتاب چشمگیری در نشریات آن زمان پیدا کرد. روزنامه‌های پرشمارگان اطلاعات و کیهان در‌‌ همان روز، خبر این اتفاق را در نیم‌صفحه نخست و در چند روز بعدی اخبار و گزارش‌های تکمیلی متنوع و مفصلی را در صفحات داخلی‌شان کار کردند.

خانواده ی چاپلین

والدین چاپلین هر دو هنرمندانی در سالن بزرگ شهر لندن بودند و هر دو بازیگر و آوازه‌خوان، اما پیش از آنکه وی 3 ساله شود از هم جدا شدند. چارلی آواز خواندن را از مادرش آموخت. بعدها مادرش دچار بیماری روانی می‌شود و در یک آسایشگاه در حوالی لندن بستری می‌شود. با بستری شدن مادر، چارلی و برادرش رابطهٔ عمیق تری پیدا کردند و هر دو با استعداد بالایی که داشتند در همین سالن قدیمی که پدر و مادرشان در آن کار می‌کردند، مشغول به کار شدند.

چاپلین در سال 1910 به آمریکا رفت و با برادرانش استودیو چاپلین را تاسیس کردند. در سال ۱۹۲۸ مادر چاپلین، درست در زمانی که ۷ سال از انتقال وی توسط پسران به هالیوود می‌گذشت، از دنیا رفت. بعدها چارلی از وجود برادری ناتنی از سمت مادر آگاه ‌شد به نام ویلر دریدن که این برادر نیز به مابقی برادران در هالیوود و استودیو چاپلین ‌پیوست.

نخستین فیلم چارلی با نام ساختن یک زندگی که فیلم کمدی بود در سال ۱۹۱۴ آغاز کرد. در این کمپانی و با این فیلم چاپلین به شهرت رسید. به تدریج چاپلین به محبوب‌ترین هنرمند تاریخ سینما تبدیل شد و تهیه‌کنندگی آثارش را نیز بر عهده گرفت.
نیم‌پشتکی که چاپلین را به سینما کشاند .

روزنامه اطلاعات در روز پنجم دی‌ماه در یادداشتی به آخرین شب زندگی او پرداخته است؛ شبی که چاپلین در خانه بزرگش که برای همه اعضای خانواده و حتی فامیل اتاق داشت، در کنار نزدیکانش کریسمس را جشن گرفته بود. جشن آن شب تا ساعت سه بامداد که او به خواب می‌رود، به درازا می‌کشد و حدود یک ساعت بعد در خواب، قصه زندگی چاپلین به سر می‌رسد. اطلاعات در همین شماره در مطلبی مفصل با تیتر «چاپلین؛ نابغه سینما با عشق به انسان‌ها زیست» مروری داشت بر سیر زندگی او از زمانی که کودکی یتیم و فقیر بود تا رسیدنش به قله شهرت در دنیای سینما. در کنار این گزارش، خاطره‌ای کوتاه از چاپلین دیده می‌شود که او در آن به یکی از اتفاق‌های سرنوشت‌ساز زندگی‌اش اشاره کرده است؛ اتفاقی که به روزهای کودکی‌اش برمی‌گشت؛ روزهایی که هشت ساله بود و به اصطلاح پادوی یک دسته آکروبات سیرک و به سختی دنبال لقمه‌ای نان برای گذران زندگی: «یک نیم‌پشتک خطرناک سرنوشت مرا تغییر داد و از دلقک شدن در سیرک مرا به عالم سینما کشاند. در واقع باید دو پشتک پی‌درپی با یک پرش می‌زدم اما یک پشتک و نیم بیشتر نزدم و همان‌طور که اشاره شد آن نیم‌پشتک باعث مردود شدن من از توفیق در این کار شد و از‌‌ همان لحظه به این فکر افتادم که برای امرار معاش کار دیگری انتخاب کنم.» آن کار دیگر هم عالم پانتومیم و سینما بود که آرام‌آرام به سمتش کشیده شد.

روزنامه کیهان هم برای بزرگداشت چارلی چاپلین فقید دست پری داشت. نمونه‌اش مقاله‌ای با تیتر «چارلی مرد کوچکی که انسان را بزرگ کرد» به قلم سهراب دهخداست که مطلبی ستایش‌گونه در وصف اوست. «مردی کوچک که اسطوره‌ای عظیم شد» و «نبض بیدار زمان ما» از دیگر مطالب روزنامه کیهان در وصف و ستایش چاپلین هستند. پس از مرگ، جسد او در‌‌ همان دهکده‌ای دفن شد که بعد از تبعیدش از آمریکا، در نزدیکی ژنو ساکنش شده بود. به نوشته کیهان، مراسم به خاکسپاری کمدین نامدار سینما ساده و با همراهی حدود ۳۰ نفر از بستگان و ۱۵۰ خبرنگار و ساکنان دهکده برگزار شد.

آن روز‌ها تلویزیون ایران هم ویژه‌برنامه‌هایی را در بزرگداشت چاپلین روی آنتن برد؛ پخش یکی دو فیلم از کارهای او و گفت‌وگو درباره هنر و زندگی‌اش ازجمله این برنامه‌ها بود که روزنامه کیهان در گزارشی به آن‌ها اشاره کرده است.

تاسیس اتحادیه سینماگران

چاپلین در سال ۱۹۱۹ به همراهی تعدادی از دوستان سینمایی‌اش اتحادیه سینماگران را تاسیس کرد. آن زمان این فرصت برای او پدید آمده بود تا پس از سالها، به دل مشغولی‌های خود بپردازد و فارغ از نظام مافیایی حاکم بر هالیوود، حرف دل خویش را به زبان تصویر بیان کند.

بسیاری چارلی چاپلین را تنها یک کمدین موفق می‌دانند حال آنکه او در طول زندگانی خود در زمینه موسیقی نیز استعداد فراوانی از خود نشان داد. ساخت موسیقی فیلم کار عادی وی بود و توانست در مجموع موسیقی 23 فیلم را به پایان برساند. موسیقی فیلم لایم لایت ساخته چالین در سال 1972 برنده جایزه اسکار شد. سر انجام، سر چارلز اسپنسر چاپلین 25 دسامبر سال 1977 در سن 88 سالگی درگذشت.

پیرمردی که عشق می کارد....

ذوالفعلی جوادی ۷۷ساله، خود را روستا زاده‌ای اعلام می‌کند که تنها به عشق طبیعت و حفاظت از محیط زیست قدم بر می‌دارد و حالا ۱۲سال است که در خدمت محیط زیست است. او سفیر زیست محیطی کشورمان است که در نقاط مختلف ایران درخت کاشته است.

ذولفعلی جوادی دارای هفت فرزند است، سه دختر و چهار پسر،که خداوند را به خاطر داشتن نعمت سلامتی و فرزندان خوب قدردان و شاکر است‌.

او یک کوهنورد حرفه‌ای است که  ۶۵ سال از سال‌های عمرش را کوهنوردی کرده است یعنی از زمانی که پسر بچه‌ای ۱۰، ۱۲ساله بود، وی با یادآوری آن روزها می‌گوید: در ابتدا کارم فرش بافی بود علاوه بر کوهنوردی  با وانت و مینی‌بوس کار کرده و در کنار آن با مینی‌بوس کوهنوردان را جابه‌جا می‌کردم.

کوهنوردی نقطه عطف زندگی اوست و تمام کوه‌های ایران را فتح کرده است .

این پیرمرد ۷۷ساله چنان با عشق و انرژی در مورد کار خود حرف می‌زند که در برابر عشق سرشار او به طبیعت و درختان انسان باید به احترام بایستد.

«طبیعت مادر انسان است، خداوند به قدری محبت این مادر را در قلبم نهاده است که نمی‌توانم روزی را تصور کنم که به جز درخت کاری و حفاظت از محیط زیست کار دیگری انجام دهم» این جمله‌ای است که ذولفعلی جوادی مدام آن را تکرار کرده و می‌گوید: بنویس من عاشق سرسبزی و زیبایی طبیعت هستم، من در دل کوه‌ها و طبیعت بزرگ شده‌ام. طبیعت به من و امثال من نیاز ندارد بلکه ما انسان‌ها هستیم که به طبیعت نیاز داریم....

                                          خلاصه ای از گزارش خانممعصومه درخشان و با تشکر از ایشان


ای کاش ما هم به جای کشتن و قربانی کردن حیوانات زبان بسته درخت بکاریم و این فرهنگ را رواج دهیم.به امید روزهای زیبا